سال 87 بود 18 سال داشت و با سرطان دست و پنجه نرم میکرد. دخترم رو می گویم
چه لحظات سنگینی بود نمی توانستم این غصه بزرگ رو تحمل کنم
عزیزترین هدیه خداوند به من و همسرم، جلوی دیدگانمان داشت آب میشد
یک روز خیلی اتفاقی آقای صادقیفر مسئول بخش اجرایی سازمان را دیدم آن روز اتفاقاً از روزهای قبل خیلی حالم بدتر بود. صادقی فر حالت اضطراب و نگرانی رو در من دید
با آقای صادقی فر خداحافظی کردم و گفتم من را دعا کنید رفتم به اتاق کارم و روی صندلی پشت میزم نشستم ساعت انگار گذر زمان رو فقط به من نشان می داد
تلفن زنگ زد، دو ساعتی از آمدنم به اتاق میگذشت و من متوجه نبودم بی اختیار گوشی رو بر داشتم آقای صادقی فر بود گفت بعد از اینکه شما رو آشفته حال دیدم خیلی فکر کردم. یک پیشنهاد دارم. بیا همین الان برو قطعه 24 سر مزار شهید جهان آرا و از خداوند به واسطه ایشان حاجتت رو بخواه،
تقاضا کن که واسطه بشود و شفای دخترت رو از خداوند بگیرد
خانم سیادتی یکی از همکارام رو همراه کردم و رفتیم قطعه 24 گلزار مقدس شهدا و قبر شهید محمد جهان آرا
وای که بر من چه گذشت، آن لحظات و دقیقهها آنچه در دل داشتم خالی کردم و گفتم و گفتم بیحال و بی اختیار برخاستیم و برگشتیم نمیدانم چند ساعت با جهان آرا صحبت کردم و چه میخواستم فقط یادم هست که دیگر نمیتوانستم با کسی صحبت کنم و چیزی بگویم غروب شد و من به خانه رفتم فقط چند روز گذشته بود که خدا دخترم رو شفا داد
خدایا شکرت